معنی کتاب کهن بودا

حل جدول

کتاب کهن بودا

تیپیکا

تی پی کا


بودا

بنیانگذار مذهب بودایی

پیامبر هندو

پیامبر خاور زمین

لغت نامه دهخدا

بودا

بودا. (اِخ) این لغت از سانسکریت «بودها» (بمعنی بیدار، آگاه، باهوش، زرنگ، خردمند) نام وی سیدارتمه گوتمه و مشهور است به ساکیامونی (حکیم قبیله ٔ ساکیا) یا ساکیاسینها (و دو نام اخیر نام خانوادگی او بوده)، ولی گویا اسمی است مأخوذ از نام نژادی که خاندان وی بدان تعلق داشت. پدر او سود دنه و مادر وی مایا دوی نام داشت.سود دنه، راجه بود و بر قبیله ٔ ساکیا در کاپیله وستو (جنوب غربی نپال در هند شمالی) حکومت میکرد و مادر بودا نیز دختر راجه سو پرابودها بود. بنابراین بودا از طبقه ٔ کاشتریا (نجبا و امرا) است و او در حدود 560 ق. م. (بقول ویلیامز حدود 500 ق. م.) متولدشد. وی مؤسس آیین بودایی است. و این آیین مبتنی است بر اینکه: حیات رنج است و رنج از هوس زاید و ترک نفس، تنها وسیله ٔ رهایی از هوی و هوس است. کمال مطلوب بودایی عبارت است از: وصول به «نیروانا» یا فنای کل. مرگ بودا در هشتادسالگی اتفاق افتاد. امروزه در حدود پانصد میلیون تن در هند و بیرمانی و سراندیب و تبت و چین و ژاپن پیرو آیین بودایی هستند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بمعنی بیدار، آگاه خردمند و روشن است. شهرت «گاوتمه یا گوتمه سدهارته » مؤسس آیین بودا. سرگذشت بودا توأم با افسانه ها است. تاریخ تولد او را حدود 563 ق. م. و وفاتش را در 483 ق. م. گفته اند. پدرش از قبیله ٔ ساکیا و مردی ثروتمند و فرمانروای ناحیه ٔ نزدیک نپال در شمال بنارس کنونی بود. بودا در رفاه میزیست و ازدواج کرد و صاحب پسری شد ولی در 29 سالگی بدبختی نوع بشر را دریافت و بدنیا پشت پا زد و زاهد شد. سرانجام در بوده گایا در زیر یک درخت بو، یا انجیر معبد، اشراق عظیم بر وی تابید. و اصول آیین بودا را به او الهام کرد، نزدیک محلی که بر طبق روایات مولد او بوده است. در 1896 م. یک استل و در 1898 م. ظرفی پیدا شد که هر دو پیش از 250 ق. م. است و گویند آن ظرف محتوی بقایای او است. آئین بودا، یا دین بودایی، یکی از ادیان بزرگ جهان است که مجموعه ٔ اصول فلسفی و اخلاقی بودا است. در آغاز شبیه آئین برهمایی بود و با آن ارتباط نزدیک داشت ولی ظاهرپردازی آن کمتر بود. و بترک نفس و ترحم بیشتر توجه میکرد. چهار اصل مهم بودا این است: زندگی رنج است. منشاء رنج آرزوی نفس است. چون آرزوی نفس زایل شود، رنج بپایان میرسد. راه زائل ساختن آرزوی نفس، سلوک در«طریقت » است. ارکان هشتگانه ٔ طریقت عبارتند از: اعتقاد درست، اراده ٔ درست، کوشش درست، اندیشه ٔ درست، و فلسفه و حال درست. غایت مرد دین دار آن است که از وجود به نیروانا [سانسکریت نابودی] یا عدم سعادت آمیز پناه ببرد. فرد انسانی مرکب از عناصری است که قبل ازاو بوده است و هنگام مرگش از هم جدا میشوند ولی بازممکن است بنحو مشابه بیکدیگر بپیوندند. انسان میتواند از این سلسله ٔ وجود بوسیله ٔ زندگی دینی رهایی یابد. این تعالیم را رهبانان بودایی بسرعت انتشار دادند، و آن در زمان آشوکا قرن سوم قبل از میلاد در هندوستان به اوج ترقی رسید ولی بعد در آنجا از میان رفت و در سیلان و برمه بشکل اولیه و ساده تر و پاکتر خود که هینیانه نام دارد، باقی ماند. در قرن اول بعد از میلاد به چین رسید و از آنجا از راه کره، ژاپن را فراگرفت. در اینجا تغییر صورت داد. و بنام مهایانه بسیاری از جنبه های ادیان محلی و خدایان آنها را اقتباس کرد.در تبت بشکل مذهب لاماپرستی درآمد. فرقه ها و جنبشهای متعددی در دین بودایی پدید گشت که اهم آنها فرقه ٔ بودایی زِن است که در ژاپن رشد بسیار کرد. در سال 1956 م. گروهی قریب 250000 تن از «نجسهای » هندی یکجا به آئین بودایی گرویدند. تعداد پیروان آیین بودا بر طبق نشریات سال 1962 م. 651810000 تن تخمین زده شده است. (از دایره المعارف فارسی). رجوع به بوداسپ شود.


کهن

کهن. [ک ُ هََ / هَُ] (ص) مقابل نو، و با لفظ شدن مستعمل. (آنندراج). قدیم و دیرینه و فرسوده. (ناظم الاطباء). دیرینه. قدیم.مقابل نو و تازه. (فرهنگ فارسی معین). کُهُن [در قدیم]، کُهَن = کهنه. پهلوی، کهون. در اوراق مانوی (پهلوی)، قهون (کهنه). به پارتی، کفون. کردی، کَون (کهنه، پیر). (حاشیه ٔ برهان چ معین). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. قدیم. باستانی. باستان. مقابل نو وتازه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن.
فردوسی.
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.
فردوسی.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن.
فرخی.
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.
فرخی.
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
(ویس و رامین).
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.
(ویس و رامین).
مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص 366).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
اسدی.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن.
ناصرخسرو.
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن.
ناصرخسرو.
بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی.
ناصرخسرو.
این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده. (نوروزنامه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن.
سنائی.
سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری.
خاقانی.
بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین.
خاقانی.
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.
خاقانی.
دیده ٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست.
خاقانی.
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن.
نظامی.
جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
نظامی.
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم.
نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.
نظامی.
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن.
(از تاریخ گزیده).
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی وکتابی و گوشه ٔ چمنی.
حافظ.
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت.
؟ (از امثال و حکم ص 1342).
معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن.
قاآنی.
|| پیر و سال دیده. (ناظم الاطباء). پیر. سال دیده. مقابل کودک و جوان. (فرهنگ فارسی معین). پیر. به زادبرآمده. سالخورده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن.
فردوسی.
به سام این چنین گفت شاه کهن
که ای نامور مهتر انجمن.
فردوسی.
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن.
فردوسی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.
منوچهری.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفتند ما مردمانیم پیر و کهن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند.
نظامی.
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن.
مولوی.
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن.
سعدی.
بهاران که باد آورد بیدمشک
بریزد درخت کهن برگ خشک.
سعدی.
|| سابق. پیشین. پیشینه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته:
چو بشنید افراسیاب این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو بشنید آیین گشسب آن سخن
به یاد آمدش گفته های کهن.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن.
فردوسی.
بدان انجمن شد دلی پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
گو عدل کن چنانکه همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند.
خاقانی.
|| جهاندیده. تجربه اندوخته. مجرب. گرم و سرد چشیده. شیرین و تلخ آزموده. فراز و نشیب دیده:
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
پسندید گفتار پیر کهن.
فردوسی.
چو بیهوده آید ز قیصر سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن.
فردوسی.
به جایی رسیدی هم اندر سخن
که نوشد ز رای تو مرد کهن.
فردوسی.
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را.
اسدی.
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.
نظامی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
سعدی.
|| مزمن: بیماریی کهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه دیر پاید: اگر بوره رابا سرکه بسایند و طلی کنند، گرهای کهن ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بریدن آن [بریدن شریان یافوخ]... شقیقه ٔ کهن را بازدارد و زایل گرداند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً). [چکانیدن عصاره ٔ لبلاب بزرگ اندر بینی] دردسر کهن را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً). || ژنده. خَلَق. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رَث ّ. (نصاب، از یادداشت ایضاً). مندرس. (از یادداشت ایضاً): آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت جامه های کهن به مرگ او بدریدند. (گلستان).
- کهن جامه. رجوع به همین کلمه شود.
|| کارکرده. فرسوده: کتابی کهن. (فرهنگ فارسی معین). مستعمل. || گاهی برای تعظیم چیزی نیز استعمال کنند. (از آنندراج). گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهن دزد، کهن قصه خوان. (فرهنگ فارسی معین). || مانده. آنچه بر آن زمانی گذشته باشد:
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
چو بشنید بهرام از او این سخن
بشد زآرزویش پنیر کهن.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 2150- 2151).
و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون سیر و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کهن. [ک َ] (اِ) قنات، و امروز نیز در کرمان به همین معنی متداول است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): آنچه... در چاخویی پیدا می کرده اند ایثار می نموده اند... ناگهان کهن فرودآمده و ایشان در آن زیر مانده اند. (مزارات کرمان ص 114، از یادداشت ایضاً). رجوع به کهنگین شود.

کهن. [ک َ] (اِخ) دهی از دهستان خنامان است که در شهرستان رفسنجان واقع است و 111 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

کهن. [ک َ] (اِخ) دهی از دهستان کوهبنان است که در بخش راور شهرستان کرمان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

سخن بزرگان

بودا

آزادی در بی آرزویی است.

بگذار خردمند پند دهد و آموزش دهد و آنچه را ناشایست است، از آن بازدارد. فرزانه، محبوب [=پسند] نیکان باشد و منفور [=ناپسند] بدان.

گر کس از برای خویش یا دیگران، پسر، ثروت، و سروری آرزو نکند و پیروزی خویش را به شیوه های نادرست نخواهد، نیک، خردمند و پارسا باشد.

فرو بردن گوی آهن گداخته به کام بهتر است تا کسی بد و گناهکار با خیرات و صدقه ی (درستکاری آیینی مردمان در برابر روحانیان گدا) مردمان به سر برد.

چونان برگ علف که اگر درست به کف گرفته نباشد، دست را ریش کند، پارسایی ناراست نیز دیندار و پارسا را به دوزخ برد.

آنکه خوشی خود را در رنج دیگران ببیند، هرگز روی خوشی را نمی بیند.

چشم گریان دیگران را به نگاه های سرور آمیز تبدیل کردن، لذت بخش ترین خوشبختی ها است.

فرزانه نباید به [=کجی] دیگران، گناهان یا کوتاهی هایشان پردازد، بلکه باید به بدکاری ها و ناآگاهی های خویش بنگرد.

بدکاران را یار مگیر و دوست خسان [=فرومایگان] مباش. با نیکان دوستی کن و بهترین مردمان را دوست گیر.

بر خود چیره شدن، بهتر از چیرگی بر همه ی مردمان است.

همه ی مردم از جزای کار بد بر خود لرزند و همه از مرگ هراسند. به یاد دار که تو نیز چون آنانی. مَکُش و مایه ی کُشتار مَشو.

بگذار هرکس خود را سوی آنچه درست است، بَرَد و آنگاه بگذار دیگران را بیاموزد؛ این چنین، فرزانه آزرده نگردد.

اگر کسی دیگران را بیاموزد تا چون او گردند، چون اختیار خود را دست گیرد، اختیار دیگران را دست تواند گرفت، چه اختیار خود را دست گرفتن، دشوار است.

آن که خشم خویش را که چون گردون های شتابان پیش رود، بازدارد، او را گردونه ران راستین خوانم؛ دیگران تنها زمام به دست دارند.

آنکس که مایه ی رنج دیگران گردد تا از برای خویش خوشی خواهد، در بند دشمنی گرفتار است و از دشمنی رهایی نیابد.

برخیز! سُستی مکن! پی دادِ راستی رو! راستان در این جهان و جهان دیگر به شادی بیارمند.

تا آرزوی مردان نسبت به زنان، حتی اندک ترین آنها، از میان نرود، اندیشه ی مرد در بند است، چنان که گوساله که شیر مادرش خورد، به او وابسته است.

بوی گل یا چوب صندل یا گلهای تگره و مَلّیکا (که از این دو گل، گرد خوشبوی سازند) خلاف وزش باد نرود، ولی بوی خوش نیکان، خلاف باد نیز رود؛ که نیک مرد همه جا را فرا گرفته است.

بدرفتاری، آفتِ زن است. فرومایگی، آفت نیکوکاران است. در این جهان و آن جهان، همه ی روش های بد، آفت است، ولی آفتی هست که بدترین آفت هاست و آن، نادانی است.

آن که صد سال بدکار و ناخویشتندار زیَد، زندگی یکروزهی مرد فرزانه و اندیشمند بهتر از آن صد سال است.

هیچ چیز را باور نکنید؛ مهم نیست آن را کجا می خوانید یا چه کسی آن را گفته است؛ حتی اگر من، آن را گفته باشم، مگر این که با منطق و احساس شما هماهنگی داشته باشد.

نپذیرید، باور نکنید، از هیچ کس، حتی از من، مگر آنکه با خرد بیگزند خودتان در هماهنگی و سازگاری باشد.

گر کسی را ایمان پابرجا نباشد و داد راستین نداند و ذهنش آشفته باشد، هرگز دانش وی کمال نپذیرد.

نیکان در همه حال با دوراندیشی گام بردارند؛ نیکان از برای برآوردن خواهش شهوانی، سخن نگویند؛ خردمندان در غم و شادی هرگز به هیجان نیایند و افسرده نگردند.

مگذار هیچ کس به آنچه خوش یا آنچه ناخوش است، دل بندد. ندیدن خوشی درد است و دیدن ناخوشی نیز درد است.

تا کار بد بَر ندهد، نادان اندیشد بَر او چون انگبین است، ولی چون بَر دهد، نادان غم خورَد.

هیچ گناه نکردن، نیکی کردن، اندیشه ی خود پاک گرداندن، آموزه ی همه ی بیداران است.

همچنان که کماندار، تیرهای خود را می تراشد و هموار می کند، هر انسانی می تواند افکار آشفته خود را جهت دهد.

کینه ور [کینه دار] به کینه ور و دشمن به دشمن، آن بد نتواند کرد که اندیشه ی نیک راهنمون شده به کَس کند.

فرزانگان که تن و زبان و اندیشه نگاه دارند، به راستی خویش را نیک نگاه داشته اند.

رام کردن اندیشه، که گریزپا است و گرفتن آن دشوار است و هرجا خواهد شتابان رود، نیک بُوَد، که اندیشه ی رام، شادمانی آورد.

در تن نحیف می تواند اندیشه ای بزرگ مسکن گیرد.

آنکس که آرزومند و اندیشمند بود، به خوشی بسیار رسد.

آن که اندیشه آموخته است، چون گاو کهنسال گردد، تنش ببالد، ولی دانش او نه.

آزارم داد، مرا زد، شکستم داد، خواسته ام را دزدید - در آنها که چنین اندیشه هایی به خود راه دهند، کینه هرگز بازنایستد.

آرامش فکر، بزرگترین خوشبختی است.

هیچ کس جز خود ما مسئول بدبختی ها و یا خوشبختی های ما نیست.

هرچه کسی در این جهان در یک سال، پیشکش و نثار قربان کند تا مُزد یابد، این همه پشیزی نیرزد؛ بزرگداشت پارسایان بهتر است.

هر کس زنجیر طمع را دور بیندازد، بدبختی از او دور می شود؛ مانند قطره آب که روی برگ گل می لغزد و می ریزد.

نه در آسمان، نه در میان دریا، نه در شکاف کوه، در جهان هیچ جا نیست که شاید آدمی از کردار بد رها باشد.

کسی که بدی های همسایه اش را چون گندم وجین شده [پاک شده ار علف هرز] در برابر باد بالا می افکند، ولی بدی های خویش می پوشد، چون نیرنگ بازی است که مُهره و طاس دروغین از بازیگر دیگر پنهان دارد.

کس به سبب پُر سخنی، دانا نیست. دانا کسی است که شکیبا و رها از دشمنی و ترس باشد.

کس به سبب پُر سخنی، پشتیبان قانون نیست. اگر کسی اندک آموزد، ولی به چشم سر، قانون را بیند و هرگز آن را به فراموشی نسپارد، چنین کسی پشتیبان قانون است.

کار بد بهتر آنکه انجام نپذیرد، چه پشیمانی آورد. کار نیک بهتر آنکه انجام گردد، چه کس از انجام آن پشیمانی نخورد.

علف هرز، کشتزار را زیان دارد و دشمنی، آدمی را گزند رساند؛ از این رو هدیه ای که ارزانی کسانی گردد که دشمنی نورزند، آنان را پاداش بزرگی است.

رهایی قطعی هر کس در نابودی است.

دیدار گزیدگان، نیک است و با آنها به سر بردن، همواره شادی بخش است. اگر کس نادانان را نبیند، راستی شادمان است.

در آن کس که راستی، نیکویی، آمرزش، پاکدامنی، خویشتن داری، میانه روی، بی آلایشی و خردمندی باشد، چنین کسی پیر است.

حیات بشر همچون شبنمی است که روی برگ گلی می لغزد و می افتد.

باشد که آدمی خشم خویش فرونشاند و خودخواهی را فراموش کند و از بُن رهایی یابد.

آنچه کس از کردنش پشیمان گردد، نیک نیست و پادافراه [سزای] وی شیون و چهره ی اشکبار باشد. آن کردهی نیک است که کس از آن پشیمانی نخورد و پادافراه آن شادمانه و شادمان نبیند.

آدمی که از سر نادانی، با من به نادرست رفتار کند، از جوانمردانه ترین عشق من بهره مند خواهد شد؛ و هرچه بیشتر به من شر رساند، خیر من بدو بیشتر خواهد رسید.

تنها، نادانان، بخشندگی را نستایند. خردمند از بخشش شاد گردد.

با هیچکس به دُرُشتی سخن مگوی، چه آنان که با ایشان سخن گویی، تو را همچنان پاسخ گویند. گفتار خشم آمیز دردناک است: ضربات یکی پس از دیگری بر تو فرود آید.

آنچه کس از کردنش پشیمان گردد، نیک نیست و پادافراه [=سزای] وی شیون و چهرهی اشکبار باشد. آن کردهی نیک است که کس از آن پشیمانی نخورد و پادافراه آن شادمانه و شادمان نبیند.

از پیروزی دشمنی زاید، چه شکست خورده، ناشاد است. آن که پیروزی و شکست را واگذارد، خرسند و شادمان است.

آن که شیرینی تنهایی و آرامش را چشید، از ترس و گناه رسته [=رهایی یافته] است.

نفرت، ویران میکند؛ عشق، شفا میدهد.

یار اگر نادان باشد، تنهایی بهتر است.

خردمند با بیدار کردن خوداشتیاقی و خویشتن داری، تواند برای خویش جزیرهای سازد که هیچ سیلی آن را غرق نتواند کرد.

آنکه در درون آرامش دارد، پندار و گفتار و کردار آرام نیز دارد.

تنها راه برقراری آرامش در زمین، این است که بیاموزیم زندگی خود را سرشار از آرامش سازیم.

شادی، برتر از آرامش است.

آنان که به راه قدسی نرفته و در جوانی گنجی اندوخته نکرده اند، مرغان ماهی خوار پیر را مانند که در دریاچه ای بی ماهی از میان می روند.

احسان کننده خود را تملق می گوید.

آنکس که رشک ورزد، خسیس و نادرست باشد، تنها به مِس سخنی یا دیدار زیبا، اَرجمند نگردد.

راست گو و تسلیم [=گردن نهادن] خشم مشو؛ اگر از تو اندک خواهند، بده.

نادان با اندیشههایی چون "اینها پسران من هستند یا این دارایی من است"، در رنج است؛ خود او نیز آنِ وی نیست، چه رسد به پسران و دارایی.

اگر کس، صدهزار سال، هر ماه هزاران بار قربان کند و اگر یک دم کسی را بزرگ دارد که دانش راستین پابرجای دارد، آن بزرگداشت، بهتر از صد سال قربان کردن است.

اگر کسی با وانهادن خوشی اندک، خوشی بزرگ بیند، پس فرزانه نیز شاید که خوشی اندک وانهد و به خوشی بزرگ نِگَرَد.

ای نادان، گیسوی بافته را چه سود! جامه ی پوست بُز را چه سود؟ تو را در اندرون، میل به غارت و دریدن است، ولی بیرون خود را پاک نشان میدهی.

آن که پیش از این به خطرها نمی اندیشید و سپس هشیار گشت، این جهان را روشنی بخشد، چون ماه که از پشت ابرها بیرون آید.

آن که همراه نادانان شود، به راهی دراز رنجه گردد. همراهی نادانان چون همراهی دشمنان همواره دردناک است.

بگذار فرزانه در روستایش مسکن کند، چون زنبور عسل که شهد فراهم آرد و رود، بی آنکه گل یا رنگ و بوی آن را گزند رساند.

بی دانش، ژرف اندیش نباشد و بی ژرف اندیشی، دانش نباشد.

چنان که سنگ استوار را باد نلرزاند، خردمندان نیز از سرزنش و ستایش، تردید به دل راه ندهند.

دانش، به شوق به دست آید و بیآن، از دست بشود.

گر نادان به همه ی عمر نیز همنشین دانا گردد، زود باشد که راستی را دریابد، چنان که با زبان، مزه ی آتش را بچشد.

مقنیان [=چاه کن ها] هرجا خواهند آب برند؛ کمانگیران تیر در کمان کُنند؛ درودگران [=نجاران] از چوب چیزها کَنند؛ خردمندان خود را سازند.

مگذار کَس، نیکی را خُرد انگارد و در دل گوید مرا نخواهد رسید. ظرف آب نیز از ریزش قطرات آب پُر گردد. دانا پُر از نیکی گردد، گرچه اندک اندک نیکی خویش را گرد آورد.

نادان که داند نادان است، دستِ کم تا همین اندازه بخرد است. ولی نادانی که خود را دانا انگارد، به راستی، نادان خوانده شود.

نادان نداند چه هنگام کارهای بد کند، ولی بدکار، کردار خویش گویی به آتش میسوزاند.

نادانان از پی بیهودگی روند، خردمند اشتیاق را چون گرانبهاترین گوهر خویش نگاه دارد.

هر آنچه که ما هستیم، نتیجه ی آن چیزیست که بدان اندیشیده ایم.

اعتبار، درست مثل شهرت است؛ سخت و دیر به دست می آید، آسان و زود از دست می رود.

اگر کس در بند تردید، سرشار از آرزوهای شدید و تنها آرزومند خوشی باشد، تشنگی وی فزونی گیرد و به راستی بندهای خویش گرانتر کند.

کینه ور [=کینه دار] به کینه ور و دشمن به دشمن، آن بد نتواند کرد که اندیشه ی نیک راهنمون شده به کَس کند.

هیچ چیز چون دشمنی، بازدارنده از رهایی نیست.

باران همیشه از سقف های سست به داخل اتاق می چکد و شهوت از مغز پوک.

همچنان که باران از سقفِ سوراخ در خانه تراود، هوس نیز در ذهنی که نیندیشد، راه یابد.

اگر به دنیای درونت حکومت کنی، خوشبخت هستی.

آن که صد سال تنبل و سست زیَد، زندگی یک روزه ی آن که نیروی استوار یافته، بهتر از آن صد سال است.

آنچه را پیش و پس و میان است، وا نِه و آنگاه سوی دیگر کران هستی رو. اگر اندیشه هایت آسوده باشد، دیگر به زادن و تباهی درنیایی.

بدکار در این جهان شیون کند و در جهان دیگر نیز گریه کند که در هر دو جهان ناله و زاری کند. چون نتیجه ی بدِ کارهایش را ببیند.

به جهان چنان نگر که به حباب یا سراب نگری، شهریار مرگ آن را که به جهان چنین نگرد، نبیند.

جهان نداند که اینجا همه به فرجام خواهیم رسید؛ ولی آنها که این بدانند، ستیزه هایشان بیدرنگ بازایستد.

یک روز زندگی به روشن بینی، بهتر از صد سال عمر در تاریکی است.

فارسی به انگلیسی

بودا

Buddha

فارسی به عربی

کتاب

ستره، کتاب

فرهنگ فارسی آزاد

کتاب

کِتاب، کتاب- رساله- صحیفه- نوشته (مکتوب)، کتاب آسمانی- حُکْم- فرض- واجب- اَجَل- قَدَر (جمع:کُتُب- کُتْب)،

فرهنگ عمید

کهن دژ

دژ کهن، قلعۀ کهن،
[مجاز] دنیا،

معادل ابجد

کتاب کهن بودا

511

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری